علامه امینی جرعه نوش غدیرکه همه هستیش علی بود
: نام علامه امینى، قدّسسرّه، و کتاب گرانسنگ او »الغدیر« پیوند ناگسستنى با موضوع ولایت امیرمؤمنان على، علیهالسلام، پیدا کرده است و همانند واقعه غدیر در تاریخ جاودان شده است.در ایام عید ولایت با ذکر چند خاطره یاد این شیفته ولایت را گرامى مىداریم.
1. توسل
علامه امینى، به نقل از یکى از موثقین فرمودند:
»در بغداد کنفرانسى از علما و شخصیتهاى برجسته برپا شده بود و مرا نیز به مناسبتى دعوت کرده بودند. وقتى وارد سالن شدم دیدم همه صندلیها اشغال شده است و صندلى خالى نیست که بر آن بنشینم. عبایم را وسط سالن پهن کرده و روى آن نشستم. (گویا تعمدى در کار بود که به ایشان اهانت شود) در این میان پسر بچهاى سراسیمه وارد سالن شد تا مرا دید گفت:هو هذا (او همین است)
سپس بیرون رفت. من ترسیدم که جریان چیست، نکند کاسه زیر نیمکاسهاى باشد (بعد معلوم شد مادر آن بچه غش کرده و قبلا دعانویسى که عمامهاى شبیه به عمامه علامه امینى داشته، دعا نوشته و مادر او خوب شده است. حالا بچه خیال کرده که آن دعانویس همین آقاست) بعد همراه بچه شخصى آمد و از من پرسید: آقا شما دعا مىنویسى؟ گفتم: آرى مىنویسم!
آن گاه کاغذى برداشتم و در آغاز آن بسماللهالرحمنالرحیم و سپس آیهاى از قرآن را نوشتم و کاغذ را پیچیدم و به او دادم و گفتم انشاءالله خوب مىشود. بعد که رفت گوشه عبایم را به صورتم انداختم و متوسل به مولى على، علیهالسلام، شدم و با گریه عرض کردم: ألسلام علیک یا مولاى یا أمیرالمؤمنین! در این جلسه آبروى مرا حفظ کن در میان این افرادى که حتى اجازه نشستن روى یک صندلى را به من ندادند؛ یا على! دستم به دامنت.
ناگهان دیدم بچه پرید به داخل سالن و گفت مادرم خوب شد. آنگاه مجلسیان به نظر احترام به من نگریستند و مرا با سلام و صلوات در بهترین جایگاه آن سالن نشاندند.
2. الهامى از امیرالمؤمنین، علیهالسلام
علامه امینى فرمودند: وقتى »الغدیر« را مىنوشتم خیلى مایل بودم کتاب »الصراط المستقیم« را هم ببینم. شنیده بودم نسخه خطىاش در نجف نزد شخصى است، خیلى مایل بودم ایشان را ببینم و تقاضا کنم کتاب را امانت بدهند که مطالعه کنم و سپس برگردانم. یک شب اوایل مغرب که مىخواستم به حرم مطهر مشرف شوم، دیدم همان شخص با یکى دو نفر از علما در ایوان مطهر نشسته و مشغول صحبت است. خدمت ایشان رفتم و بعد از احوالپرسى تقاضاى خود را اظهار کردم. عذرهایى آورد، من گفتم: اگر مىخواهى به من امانت ده و اگر نمىشود به بیرونى منزلت مىآیم و همان جا مطالعه مىکنم و اگر این را هم قبول ندارید در دالان منزلت مىنشینم و مطالعه مىکنم.
گفتند: خیر نمىشود. در نهایت آن شخص گفت شما هیچ گاه این کتاب را نخواهید دید. علامه امینى فرمودند: مثل آن که آسمان را بر سر من زدند (نه از آن جهت که او قبول نکرد بلکه از مظلومیت آقا امیرالمؤمنین على، علیهالسلام) به حرم مشرف شدم و خطاب به آن حضرت عرض کردم: چقدر شما مظلومید؟ یکى از ارادتمندان و شیعیان شما کتابى را در فضایل و حقانیت شما نوشته است و یکى از ارادتمندان و خدمتگزاران شما هم مىخواهد بخواند و به دیگران برساند. این کتاب پیش یکى از شیعیان و ارادتمندان شما و در محیط شیعیان شماست و در کنار قبر مطهرش، اما باز هم او از این کار ابا دارد. براستى که مظلوم تاریخ و قرنهایى.
آن مرحوم فرمودند: حال گریه عجیبى داشتم. به طورى که تمام بدنم تکان مىخورد. ناگهان در قلبم افتاد که »فردا صبح به کربلا برو!« به مجرد خطور این خطاب در قلبم، دیدم حال بکاء از میان رفته و یک شادابى مرا گرفته است. هر چه به خودم فشار آوردم که به آن حال خوش و گریه و درد دل ادامه دهم؛ دیدم هیچ نمىتوانم و بکلى آن حال رفته و تنها یک مطلب در دل من جایگزین شده است »به کربلا برو!«
از حرم مطهر به منزل آمدم. صبح به اهل منزل گفتم: قدرى صبحانه به من بدهید، مىخواهم به کربلا بروم گفتند.: چرا وسط هفته مىروید و شب جمعه نمىروید؟
گفتم: کارى دارم. به کربلا رفتم و یکسره به حرم مطهر حسینى مشرف شدم. در حرم مطهر به یکى از آقایان محترم اهل علم برخوردم. خیلى محبت و احوالپرسى کردند. گفتند: آقاى امینى! چه عجب، وسط هفته به کربلا آمدهاید؟ زیرا رسم علما آن بود که پنجشنبهها مشرف شوند تا زیارت شب جمعه را درک کنند.
گفتم: کارى داشتم! گفت: آقاى امینى، ممکن است از شما خواهشى کنم؟ گفتم: بفرمایید!
گفت: تعدادى کتاب نفیس از مرحوم والد باقى است که بدون استفاده مانده و تقریباً محبوس است، بیایید ببینید، اگر چیزى به درد شما مىخورد به صورت امانت ببرید و بعد برگردانید گفتم: کى بیایم؟
گفت: من امروز کتابها را بیرون مىآورم و آماده مىکنم. جناب عالى فردا صبح براى صرف صبحانه به منزل ما تشریف بیاورید. هم صبحانه صرف کنید و هم کتابها را ملاحظه بفرمایید.
قبول کردم و رفتم مقدار بیست و چند جلد کتاب روى هم گذاشته بود. من تا نشستم دست دراز کردم و اولین کتاب را که برداشتم، دیدم نسخهاى بسیار پاکیزه، نفیس و جلد شده مجدول از کتاب »الصراط المستقیم« است. حالت گریه شدیدى به من دست داد. صاحب خانه علت را جویا شد. من قضیه کتاب را در نجف نقل کردم. ایشان هم از لطف الهى به گریه افتادند، کتاب مذکور و چند جلد کتاب نفیس دیگر را به امانت دادند و مدت سه سال نزد من بود تا بعد از به انجام رسیدن کارم به شخص مذکور بازگرداندم.
3. مرا به این و آن محتاج مکن!
علامه امینى از روز اول که به نجف آمدند، تصمیم گرفتند، بر اینکه نسبت به وجوه شرعیه و سهم امام رضا، علیهالسلام، و یا سایر وجوهات دخالت نکرده و از آن راه امرار معاش نکنند. مىفرمودند:
من هنگامى که به نجف آمدم یک مقدارى پول داشتم بعداً تمام شد و در نجف رسم بود افرادى که از هر شهرى مىآمدند اسامى آنها به وسیله نماینده آن شهر یادداشت مىشد تا اگر پولى از آن شهر براى آقا فرستاده شد، بین طلاب آن شهر تقسیم گردد. این آقا آمد پیش من و به من گفت: من اسم شما را نوشتم و شما از ماه آینده این قدر از من حقوق مىگیرید. ولى شما بایستى از یکى از این مراجع اجازه بگیرید که به این مرحله رسیدهاید که مىتوانید صرف وجوهات نمایید.
من از این موضوع خیلى ناراحت شدم و به حرم مطهر امیرالمؤمنین، علیهالسلام، مشرف شدم و عرض نمودم یا على! من آمدهام در جوار شما درس بخوانم، مرا به این و آن محتاج مکن! اگر مىتوانى مرا بپذیرى و قبول کنى و تأمین نمایى من هم مىمانم و شما را خدمت مىکنم. ایشان فرمودند از آن لحظه تا هنگام بازگشت از نجف حقوق شرعیه و وجوهات از کسى نگرفتم.
خبرگزاری فارس